جدول جو
جدول جو

معنی بانک کردن - جستجوی لغت در جدول جو

بانک کردن
إلى البنك
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به عربی
بانک کردن
Bank
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
بانک کردن
mettre en banque
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بانک کردن
銀行に預ける
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
بانک کردن
bankieren
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به آلمانی
بانک کردن
класти гроші в банк
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
بانک کردن
lokować w banku
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به لهستانی
بانک کردن
存款
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به چینی
بانک کردن
fazer banco
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
بانک کردن
fare banca
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
بانک کردن
hacer banco
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
بانک کردن
bankieren
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به هلندی
بانک کردن
은행에 예치하다
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به کره ای
بانک کردن
ฝากเงิน
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به تایلندی
بانک کردن
menabung
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
بانک کردن
बैंक करना
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به هندی
بانک کردن
להפקיד בבנק
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به عبری
بانک کردن
بینک کرنا
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به اردو
بانک کردن
ব্যাংক করা
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به بنگالی
بانک کردن
kuhamisha fedha
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
بانک کردن
делать ставки
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به روسی
بانک کردن
banka yapmak
تصویری از بانک کردن
تصویر بانک کردن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ)
آواز کردن. (ناظم الاطباء). فریاد کردن. بانگ برآوردن. صخب. اصلاق. اعجاج. عجیج. عج. صیحان. صیاح. صدید. صرخ. صراخ. هبیب. عزیف. زجل. قلقله.کشکشه. سلق. (منتهی الارب). هتف. (تاج المصادر بیهقی). انتجاج. هیاط. هبهبه. (منتهی الارب) :
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید.
رودکی.
و عیاران بانگ یا جعفر همی کردند. (تاریخ سیستان). و طبل نیافتند، دبه ای بزرگ برگرفتند و بزدند و بانگ بوبکر (نبیرۀ دختری خلف) کردند. (تاریخ سیستان). امیر گفت چه میگویی. و بانگی سخت بکرد و دست از نان بکشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 443). یکی از موالی عبداﷲ چون دید بانگ کرد که امیرالمؤمنین را بکشتند. (همان کتاب ص 189). بعضی که مانده بودند جبرئیل بانگی بکرد چنانکه تمامت هلاک شدند. (قصص الانبیاء ص 95).
بانگ کنی کاین سخن رافضی است
جهل بپوشی به زبان آوری.
ناصرخسرو.
گر از تو چو از من نفور است خلق
ترا به، مکن هیچ بانگ و نفیر.
ناصرخسرو.
در آن میان شتربه بانگی بلند بکرد. (کلیله و دمنه). کفشگر زنرا بانگ کرد. (کلیله و دمنه).
بانگ کردی آنچه گم کردی به راه
پس نشان جستی ز خلق آنجایگاه.
عطار (مصیبت نامه).
بس کنم خود زیرکان را این بس است
بانگ دو کردم اگر در ده کس است.
مولوی.
در بیابان چو گورخر میتاخت
بانگ میکرد و جفته می انداخت.
سعدی (صاحبیه).
بانگ میکرد و زار می نالید
کای دریغا کلاه و دستارم.
سعدی (هزلیات).
چو سگ بر درش بانگ کردم بسی
که مسکین تر از سگ ندیدم کسی.
سعدی (بوستان).
لغت نامه دهخدا
(مُ راسْ سَ)
در تداول عامیانه، خجالت دادن. تحقیر کردن. کسی را از رو بردن. او را کوچک کردن. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
خمیازه کشیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پارک کردن
تصویر پارک کردن
متوقف کردن اتومبیل و دیگر وسایل نقلیه در محل معین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهانه کردن
تصویر بهانه کردن
دست آویز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باور کردن
تصویر باور کردن
سخن کسی را راست دانستن باطنا تصدیق قول کسی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهر کردن
تصویر باهر کردن
ظاهر کردن، آشکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایکت کردن
تصویر بایکت کردن
تحریم کردن ارتباط با کسی، یا از تاجر جنس نخریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باطل کردن
تصویر باطل کردن
ستردن بیهوده ساختن بی معنی کردن، ناراست جلوه دادن ابطال
فرهنگ لغت هوشیار
سر گرم شدن ببازی، مشغول شدن بچیزی سر گرم شدن بچیزی گذراندن وقت، قمار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
برداشتن چیزی و بالا بردن، برافراشتن (بناو مانند آن)، راست کردن (قد و قامت)، آماده کردن پسر یا دختر یا زنی برای مباشرت با او، دزدیدن، بزرگ کردن، دراز کردن، برخیزاندن، بیدار کردن از خواب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسند کردن
تصویر بسند کردن
کفایت کردن، راضی شده خشنود شده. کفایت کردن، راضی شدن خشنود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیان کردن
تصویر بیان کردن
برشمردن، بازگو کردن
فرهنگ واژه فارسی سره